دوست داشتن تو واسه من ٫ یه عادته
شنیــدن صــدای تــو بــرای من سعادته
می خوام که توچشای تو مثل یه مجنون بشینم
بــودن در چـشـای تـو بـرام کــلی مـحـبـتـه
می خوام طوافت بکنم ٫ درد و بلات به جون من
طـواف تــو بــرای مـن درسـت مـثـل زیـارته
خدا خودش می دونه که یه عالمه دوست دارم
دعـا بــرای جــون تـو انـگـاری کـه عـبـادته
دارم مـی گـم مـال منـی ٫ نشی تو یار دیگری
چـی کـار کـنـم کـار دلـه بـه مـن نگو شماتته
راستی تو یار من شدی؟ یه کمی عاشقم شدی؟
وای کـه چـقـدر مـهـربونی ٫ جـواب تـو کـرامـتـه
خـلاصـه کـه تـو جــون بـخــوا ٫ روی چـشـام
جــون دادنـم بـرای تــو ٫ واسـم مـثـل شـهادته
چقدر سخت است با خاطرات زنده بودن
نفس کشیدن نمردن ، زندگی!!!!افسوس،آه،دردو رنج
غربت، بی کسی دربدری
نه خدای من من تنها نیستم
اینها همه یار منندو من بی خبرم!!!
ای سکوت خاموش باش با من مگوی!!!
دیگر توان ندارم جانم بلب رسیده
بس است دیگر بس است.
واما تو، تو که رفته ای
چنان شتابان میرفتی که از من دور شده ای
هیچ وقت به تو نخواهم رسید
روزهایی که سراغم میگرفتی در تنهایی گم شده
می توانی پیدایشان کنی؟؟؟
هرگز!!!!
آسوده باش ،آرام باش،زندگی کن ...
من تنها نیستم !!!
خدا با من است
(تنهاترین عاشق )
قـــیـــافـــه هـــای غــــم زده
آدمــک هـــای پـــر زده
چشماشون از عشق کور شده
نمیدونن چه ها شده
بــازم شکستــه قلبـاشــون
از دســت یــه بــی مــعرفــت
کســی کــه ذره ای نــداره
توو وجـودش درک و فـهم
نمی فهمه که من واسش می خونم
نمی فهمه که من به پاش می مونم
نمی فهمه که من عاشق شدم
نمی فهمـه که قـلبـم واسـه اونـه
نـمـی تـونـه تـنـها بـمونـه
نمیشه از عشق بی تو بخونه
کاش میشد دوباره چشما شو ببینم
کاش میشد دوباره دستاش وبگیرم
کاش می فهمیدکه بدون اون میمیرم
مـیـمـیــرم ، مـیـمـیـرم
نمی فهمه که من واسش می خونم
نمی فهمه که من به پاش می مونم
نمی فهمه که من عاشق شدم
نمی فهمه که قلبم واسه اونه
نمی تـونـه تنـها بـمونـه
نمیشه از عشق بی تو بخونه
غربت دیرینه ام را با تو قسمت میکنم تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم
عشق واقعی تنهایی را به یگانگی مبدل می سازد . اگر دیگری را دوست میداری ، اگر می خواهی یاریش کنی ، کمک کن تا یگانه شود . نه نباید او را اشباع کنی .تلاش نکن با حضور خود بگونه ای او را کامل کنی . دیگری را کمک کن تا یگانه شود . چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضورتو نباشد
وقتی اشکهایم بر روی زمین ریخت تو هرگز ندیدی که چگونه می گریم . تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی و چشمانم را به انتظار نگاهت گریان گذاشتی
بالا تر از آسمان جایی نیست زیبا تر از گل چیزی نیست عزیزتر از تو کسی نیست .
دیر گاهیست که تنها بودم قصه غربت صحرا بودم وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها بودم دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا بودم من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها بودم کاش چشمان مراکورکنید تا نبینم که چه تنها بودم تا که بینم به همه جور جفا که چقدر بی دل و رسوا بودم
خودم عهد بستم بار دیگرکه تورا دیدم،بگویم از تودلگیرم. ولی باز تو را دیدم و گفتم : بی تومیمیرم
چیه دلم؟گرفتی!واسه چی داری گریه می کنی؟چیه دلم؟شکستی!واسه کی داری گریه می کنی؟چیه دلم؟غریبی!چی دیدی داری گریه می کنی؟می گی گذاشته رفته اونی که مثله نفس بود!می گی دلت رو شکسته اونی که همه کست بود!می گی رفت و نموندش پای همه حرف هایی که زده بود
عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار، عشق یعنی یک تمنا
یک نیاز، زمزمه از عاشقی با سوز و ساز، عشق یعنی چشم خیس مست او زیر
باران دست تو در دست او، عشق یعنی ملتهب از یک نگاه غرق در گلبوسه تا وقت
پگاه، عشق یعنی عطر خجلت .... شورعشق ، گرمی دست تو در آغوش عشق ،عشق
یعنی 'بی تو هرگز ...پس بمان ' تا سحر از عاشقی با من بخوان، عشق یعنی هر چه
داری نیم کن از برایم قلب خود تقدیم کن،
تقدیم به کسی که عاشقانه هایم برای اوست
وقتی به دنیا اومدم مث تموم بچه ها گریه کردم خیلی زیاد چون این دنیا رو دوست نداشتم.
وقتی بزرگتر شدم بهم گفتن و یاد دادن که تو این دنیا یکی هست که همیشه مراقبمه و
اسمش مادر.
گفتن عروسک هست که می تونی با اون بازی کنی. گفتن این دنیا پارک داره و توی پارکم
می تونی کلی بازی کنی و خودتو سرگرم کنی. گفتن تو این دنیا گل هست خار هم هست
.
بهم گفتن که افراد خانوادت بهترین دوستاتن. به من گفتن که می تونی با دختر پسرای کوچه بازی کنی.
گفتن که می تونی از تو باغچه گل بکنی. وقتی گریه می کردم منو ناز می کردن و منو می
خندوندن.
برام چه هدیه هایی که نمی خریدن .
خلاصه اینکه با کلی اینور اونور کردن منو به این دنیا ی کثیف وابسته کردن و روزی
رسید که دیدم این دنیایی که توش زندگی می کردم و وانمود می کردم اونو با آدماش دوست
دارم ازش متنفرم.
حالا که فهمیدم فقط عروسک نیست که بازیچه دست آدماس بلکه خود آدما هم بازیچه شدن
، حالا که فهمیدم توی اون پارکی که بچه ها دارن بازی می کنن آدم بزرگا هم بازی می
کنن اما با یه تفاوت که آدما با زندگی بقیه بازی می کنن و بچه ها توی عالم بچگیشون با
اسباب بازی ها، حالا که فهمیدم توی این پارکا دختر ، پسرا چه جوری خودشونو سرگرم
می کنن، حالا که فهمیدم هر گلی خاری هم داره، حالا که فهمیدم حتی گاهی اوقات خونه
هم برا آدما امن نیست، حالا که فهمیدم توی خونه بعضیا بیشتر از بیرون عذاب می بینن،
حالا که فهمیدم دختر ، پسرای کوچه چه جوری با هم تا می کنن و فهمیدم اونا هم با هم
بازی می کنن ولی نه با هم با احساسات هم دیگه ، حالا که فهمیدم گلا رو از توی باغچه
می کنن واسه دورغ گفتانای خودشون، حالا که فهمیدم که وقتی گریه کنم حتی یه نفرم
نیست که بگه چته و چرا گریه می کنی، حالا که فهمیدم که هدیه ها همش از روی تظاهر و فقط برا کثافت بازیه از تموم ایم دنیا و هرچی و هر کی که درش هست نفرت دارم.
آخه چرا؟