تفریحی ,سرگرمی ,عکس عاشقانه ,مطالب خواندنی, مدل لباس 2019 ,lovefun

گالری عکس ,مدل لباس, آرایشگری ,اس ام اس های جدید, مسائل زناشوئی, عاشقانه ,عکس فانتزی

تفریحی ,سرگرمی ,عکس عاشقانه ,مطالب خواندنی, مدل لباس 2019 ,lovefun

گالری عکس ,مدل لباس, آرایشگری ,اس ام اس های جدید, مسائل زناشوئی, عاشقانه ,عکس فانتزی

داستان زیبای ابوراجح حلى و امام زمان

داستان زیبای ابوراجح حلى و امام زمان


 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ابوراحج از شیعیان مخلص شهر حله ، سرپرست یکى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدین جهت ، بسیارى از مردم او را مى شناختند.


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه متشکرم

داستان کوتاه متشکرم


اثر آنتوان چخوف

 

ادامه مطلب ...

نسخه جدید سیندرلا (خیلی جالبه...)

نسخه جدید سیندرلا (خیلی جالبه...)

 


 

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود . سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کار بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) .  

 

ادامه مطلب ...

زنده باشی جناب سرهنگ

زنده باشی جناب سرهنگ


 

 

کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده ذهنی که اب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده ! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن ! دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت میکردند ! یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن ! این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که اشاره کردم خواست که دگمه اش رو ببنده ! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اونهمه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی سلام نظامی داد و ادای احترام کرد ! اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع اینکار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و بطرف پیاده رو اومد ... لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم ! بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم ! اما احساس کردم اگر فقط بعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه ! این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند ! ..... زنده باشی جناب سرهنگ !

داستان دو گرگ

داستان دو گرگ

 


دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.


 


یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به دهـ «بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟» ـ «بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریمـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن که جدمون پیش چشممون بیادـ «تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه

ادامه مطلب ...

نوشته ای بسیار خواندنی از ویکتور هوگو

نوشته ای بسیار خواندنی از ویکتور هوگو



ادامه مطلب ...

داستان: این مردم دو رو

دیروز بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر رفتم داروخانه تا داروهای تجویزی را بگیرم. داروخانه٬ داروخانه نسبتا بزرگیه. وقتی وارد میشی روبروت محلیه که نسخه را می گیرن و می پیچن و تحویل میدن. سمت راست هم محل فروش لوازم آرایشی بهداشتیه و سمت چپ صندوق و چیزای دیگست. فضای بین سمت و چپ و راست محلی است که تعدادی صندلی قرار دارد. وقتی روی این صندلی ها می نشینی انبوهی از لوازم آرایشی و بهداشتی روبرویت قرار دارد.


داستان از اینجا شروع شد که رفتم نسخه را دادم به مسئول مربوطه. نگاهی به نسخه کرد و گفت: " بفرمایید بشینید صداتون می کنن." منم رفتم رو همون صندلیا نشستم. در همین حین خانم و آقایی اومدن سمت خانم متصدی فروش لوازم آرایش که خانم فروشنده خیلی گرم با اون خانم سلام علیک کرد و بعد اشاره به موهای خانم و کرد و گفت: "وای مبارکه! خیلی خوشگل شدیا! خیلی بهت میاد! البته به شما همه چی میاد. هرکاری بکنی خودت خوشگلی و..." خلاصه کلی واسه هم تعارف تیکه پاره کردن. تا اینکه اون خانم چیزی را که می خواست انتخاب کرد و خانم فروشنده هم مبلغش را روی یه کاغذ نوشت و گفت: "البته قابلی هم نداره" خانم رفت که پول را به صندوق واریز کنه. در همین حین یه خانم دیگه که تو داروخانه کار می کرد و من فکر می کنم که دکتر بود اومد پیش فروشنده لوازم آرایش. خانم خریدار قبض رسید را آورد داد به خانم فروشنده و خانم دکتر هم تقریبا همون حرفای خانم فروشنده را به خانم خریدار گفت با این تفاوت که گفت:"پیش کی رفتی؟ چقدر دادی؟ شماره رنگت چی بود؟ خیلی خوب شده." بعدش هم هر ۲ تا با هم دوباره به خانم حسابی تبریک گفتن و تعارفات معمول و بالاخره خداحافظی.

همین که مطمئن شدن اون خانم رفت. خانم فروشنده به خانم دکتر گفت: "دیدی چقدر ایکبیری شده بود! آخه اینم رنگه. اصلا بهش نمیومد!" خانم دکتر هم ضمن تایید این مطالب فرمودن "اصلا آرایشگره کارش را بلد نبوده. خیلی بد رنگ کرده بود. دیدی ریشه موهاش سوخته بود. نارنجی شده بود."

سرم داشت گیج می رفت از این همه دورویی! اگر خودم این صحنه را ندیده بودم یا باور نمی کردم یا می گفتم دیگه داری اغراق می کنی.