فجیعترین جنایت قتل بچهای به دست مادر معتاد و متهم به فحشا در حالی
رخ داد که مادر فهمید دختر هفت سالهاش درباره خلافهایش به پدر
گزارشهایی داده است.
به گزارش فارس، ساعت 10 صبح یکی از روزهای
پایانی هفته پیش مرد خانه که بیرون از محل کارش بود، از صداهای دلخراشی که
از حیاط خانهای در تنکابن به گوش همسایهها میرسید، باخبر شد و پس از
حضور در حیاط با پیکر بیجان هستی در حالی که بدون لباس و تمام اعضای بدن
بیجانش پر از جراحت، سوختگی، بریدگی و اسید پاشی شده بود، مواجه شد...
حدود ساعت 9 و 45 دقیقه روز پنجشنبه در راهروی دادگستری تنکابن در حال تهیه خبر و پیگیری این قتل دلخراش بودم.
آرزو
(مادر) در حالی که دستبند به دست و پابند به پاهایش داشت، توسط دو مامور
تحت مراقبت از اتاق بازپرس قدم به راهروی دادگاه گذاشت و به سوی اتاق
دادستان آمد.
آرزو در اتاق دادستان خیلی راحت نشست و گاهی نیز به راحتی
میخندید، قبل از هر سؤالی از سوی بازپرس اعلام کرد صبح تا حالا چیزی
نخورده است، کیک و لیوان آبی به او دادند، خیلی راحت آن را خورد.
* با همسرم حدود 30 سال اختلاف سنی دارم
آرزو
گفت: 29 سال دارد و با همسرش حدود 30 سال اختلاف سنی نیز دارد، ازدواج
اولش به دلیل اینکه بچهدار نمیشدند، به جدایی کشیده شده است و حاصل
ازدواج دوم او که هشت سال زندگی است یک دختر هفت ساله به نام هستی و یک پسر
چهار ساله به نام رضا است.
او فرزند پدر و مادری نظامی است و
عنوان کرده است؛ پدر و مادرش زندگی خوبی دارند، آرزو در بخشی از سخنانش
گفت: با شوهر دومم حین طلاق از شوهر اول آشنا شدم و پس از ازدواج دوم تا
قبل از تولد هستی زندگی خوبی داشتیم اما من باردار شدم، با تولد هستی
دعواهای ما آغاز شد، شوهرم صبح با من خوب بود و عصر اخلاقش عوض میشد و به
من میگفت؛ تو... و با فلان پسر ارتباط داری و گریههای من فایدهای نداشت و
فردای آن روز دوباره اخلاقش عوض میشد و با من مهربانی میکرد.
زن
جوان گاهی در میان حرفهایش میخندید، بسیار مسلط حرف میزد و اصلا تپق
نمیزد و ادامه داد: مشکل اصلی من اجبار کسی که کشتمش به جدایی من از
همسرم بود، همانی که در ازدواج اول هم با ایجاد ابهاماتی در بچهدارشدنمان
سبب جدایی شد.
* شیطان با جسم هستی وارد زندگی من شد
آرزو
در پاسخ اینکه آن کس کیست، مدعی شد: شیطان و اهریمن که در زندگی دومم در
جسم هستی حلول کرده بود، چون میدانست من به بچهها علاقه شدیدی دارم و از
این ضعف من استفاده کرد تا به بهترین شکل به من ضربه بزند، شوهرم از هر
کاری که در خانه در تنهایی میکردم، سیگار میکشیدم یا مخدر شیشه مصرف
میکردم باخبر میشد، در حالی که در خانه کسی نبود، من بودم تنها و او مثل
چیزی نفوذی و نامرئی این کار را میکرد.
وی ادامه داد: وقتی شوهرم
نبود او بود و همه جا حضورش را احساس میکردم و رفت و آمد و کنترل کردنش را
احساس میکردم و وقتی شوهرم به خانه میآمد، در جلد او میرفت و به جانم
میافتاد و من نفهمیدم کی بزرگ شد و به مدرسه رفت، گاهی اوقات حرفهایی از
دهانش بیرون میآمد که من نمیدانستم باور کنم که او یک بچه است، اداهای
زنانه در میآورد و جای من را پیش شوهرم گرفته بود، اما من قبل از کشتنش
تنبیهی نکردمش و اگر چنین قصدی داشتم با اداهای مظلوم نمایانهاش که به
دروغ به شوهرم القا میکرد، من میزدمش و پدرش مرا میزد.
*اجرای نقشه شوم و پلید قتل هستی
صبح
چهارشنبه وقتی شوهرم آماده رفتن به سرکار شد او فهمیده بود که من میخواهم
نگهش دارم، هستی را نگه داشتم و خودم را برایش مهربان کردم، به او گفتم تو
خوشگلی و سرگرمش کردم و برایش مثل خودش شدم، یک روباه مکاره، بعد از رفتن
پدرش بردمش در اتاق و رفتم اسفند، گزنه و چند چیز دیگر عطری اتاق را دود
دادم، وقتی دود طرفش رفت حالش بد شد و خودش را کنار میکشید، چون هستی
شیطان بود نه رضا، موهایش مثل مار آویزان بود، من اسفند سوخته را روی سرش
ریختم و به آشپزخانه رفتم و یک مرغ بزرگ درست کردم و به آن مرگ موش اضافه
کردم و به خوردش دادم اما به او اثر نمیکرد.
این زن گفت: بعد از
خوردن مرغ به گوشه تخت رفت و من بهش حمله کردم و او شروع کرد به داد و
عربده کشی، من گلویش را گرفتم و فشار دادم و این کار را به صورت طولانی
انجام دادم اما خیلی قوی بود و من او را به کتابهایی که خوانده بودم صدا
کردم تا کمکم کند، با کابل یخچال دست و پایش را بستم و هرچی رضا رو صدا
کردم که چاقو برایم بیاورد تا کارش را تمام کنم نیاورد، او در همان حال به
جلد رضا رفت و از زبان او سعی داشت مرا از کشتنش بازدارد و رضا در آن حال
میگفت؛ مامان ولش کن، نکشش، ولی در حین مخالفتش من این ندا را از رضا
میشنیدم که مامان ولش نکن، در آن لحظات اگر همه دنیا هم میآمدند ولش
نمیکردم، وقتی دیدم در دستم چیزی نیست لیوانی برداشتم و آن را شکاندم و
خرده شیشههایش را در چشمانش و سایر قسمتهای بدنش فرو کردم اما انگار چیزی
نمیشد و در آن لحظات به من گفت: مادر قاتل صدایش را مثل دوبلورها تغییر
داد و با صدای هستی گفت: مامان هرکاری بگی برات میکنم، خونه را برات جارو
میکنم، حتی ناخن پاهاتو میگیرم، منو نکش....
زن سنگدل در ادامه
اعمال رقتبار و ظالمانه خودش گفت: من به حرفهایش گوش ندادم و به زمین
انداختمش و بازهم گلویش را فشار دادم، با چاقویی که گرفتم دو بار به پهلویش
و یکی هم در حنجرهاش اما دیدم زنده است شمشیری در خانه داشتم به پهلویش
زدم و از آن طرف بدنش بیرون زد، دیدم در اتاق وسیلهای ندارم، کشان کشان به
آشپزخانه بردمش و سیخ صلیبی شکل مخصوص ماهی را در گردنش انداختم و
تیزیهایش را به بدنش فرو کردم اما باز هم نمرد.
* این کار را نکن تو را اعدام میکنند
این
زن گفت: در این وضعیت بود که دخترم گفت؛ این کار را نکن تو را اعدام
میکنند، اما من گوشم بدهکار نبود و باید او را میکشتم، لباسش را درآوردم و
لختش کردم، وایتکس را گرفتم و ریختم روی تمام بدنش، بعد از آن انبر بزرگی
که دسته بلندی دارد و برای شومینه استفاده میشود را برداشتم و به شکمش زدم
و در بدنش ماند، دوباره رفتم و آبجوش ریختم رو سرش و تمام پوست بدنش
ورآمده بود، دیگر قصد داشتم او را به آتش بکشم و کشان کشان بردمش تو حیاط
سیم قلاب به دستانش زدم و قبلا در آشپزخانه موهایش را تراشیده بودم، در
حیاط زیر پاهایش تینر ریختم و رویش گونی انداختم و آتش زدم و در همون حال
با فندک باقیمانده موهایش و تمام مژههایش را سوزاندم، بازم زنده بود، ذغال
گداخته را به زور به دهانش کردم و در حال کیف کردن بودم و الان هم که دارم
تعریف میکنم احساس خوبی دارم.
مادر سنگدل ادامه داد: همان طوری
که میله آهنی تو حلقش بود و صدای خرخر گلویش بلند شده بود به او گفتم؛ خوبه
به جای حرف زدن خرخر میکنی. او هنوز منو میدید، با دسته خاک انداز
چشمانشو از حدقه درآوردم و زدم روی تیزی میله و چشمش ترکید، با میخ و سیخ
پهلویش را سوراخ سوراخ کردم، میخواستم دستاشو ببرم، سرشو گوش تا گوش ببرم
که نذاشتن و تکرار کرد؛ اینارو که میگویم کیف میکنم، حقش بود، اون بلایی
که بر مسیح آوردند و با حمل صلیب تو کوچهها کشیدند باید سر این شیطان
میآوردم حقش بود، قلاده سگ را انداختم دور گردنش و میخواستم مثل سگ
بکشمش، گفتم فکر نمیکردی روز موعود برسه و نابود بشی، اون شیطان بود، وقتی
صلیب را میدید میترسید با سیم دور گردنش را فشار دهم و با دیدن پدرش که
داد میزد ....
آرزو مادر قصی القلبی که دختر هفت ساله خودش بر اثر
کینهای که به شدیدترین شکل ممکن کشت و باید گفت این بچه شهید شد، در بخش
پایانی حرفهایش گفت: قبول دارم هستی را کشتم...
* سستی ایمان و اعتقاد
سستی
در ایمان و اعتقاد، نفوذ عقاید و اعتقادات غلط، گرایش به فساد و مخدر،
بیقیدی در بیان این زن موج میزد آنجایی که گفته است: نفهمیدم هستی کی
بزرگ شد، کی به مدرسه رفت... مگر میشود مادری فرزندش را در طول رشد و نمو
نبیند، مگر میشود مادری خطاکار نباشد و به او انگ گناه بزنند و اگر چنین
بود کی و چه زمانی کودکان دروغ گفتهاند، در همه جای دنیا مثل این است و به
واقع نیز چنین است که میگویند حرف راست را باید از بچه شنید حتی اگر به
ضرر خود و والدین او باشد.
* اظهار نظر دادستان به بعد از تحقیقات موکول شد...
مادری
که پس از ازدواج دوم با اعمال مخفی و مصرف مواد مخدر روز را سر میکند،
اصولا چطور میتواند رشد فرزندش را ببیند، چگونه میتواند از ضربان قلب او،
دویدنها، خندهها و گریههای او متاثر و شاد نشود، به کدامین گناه این
کودک قصابی شده است، زنی که حدود چهار سال پرونده طلاق با همسر دومش دارد،
چگونه توانسته است در خانهای که دو کودک معصوم زندگی میکنند بماند و به
اعمال نافی عفت خود ادامه دهد، کسی که ماده مخدر شیشه مصرف میکند و هزاران
عمل خلاف شرع چگونه صلاحیت حضور در خانواده را پیدا میکند، آیا میتوان
به هزاران اما و اگر دیگر این ماجرای تلخ فکر نکرد و بی تفاوت ماند.
دادستان
تنکابن پس از شنیدن اعترافات تکاندهنده مادر، او را به بازداشتگاه روانه
کرد و اظهار نظر خود را به بعد از تحقیقات موکول کرد.