نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش ژاکلین
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند . چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.
ژرالدین دخترم: اسمش
یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت
تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر
شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای
تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی
نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن. قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است: داستان
آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و
صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام. با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست . گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬
و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از
آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم
بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و
وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی
، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس
برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری
کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست . اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه
برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان
خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق
انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم
کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا
روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در
پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم
و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در
این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو
در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار
شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه
تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت
هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا
دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬
شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل
٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......
رویای
فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم
به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره
را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
زندگی آن رقاصگان
دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از
بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن
شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب
میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می
شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد
شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه
کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز
کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ،
ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است
که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم
.هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی
، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که
امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما
اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام
در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او
برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را
می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی
پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و
باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته
آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....