تفریحی ,سرگرمی ,عکس عاشقانه ,مطالب خواندنی, مدل لباس 2019 ,lovefun

گالری عکس ,مدل لباس, آرایشگری ,اس ام اس های جدید, مسائل زناشوئی, عاشقانه ,عکس فانتزی

تفریحی ,سرگرمی ,عکس عاشقانه ,مطالب خواندنی, مدل لباس 2019 ,lovefun

گالری عکس ,مدل لباس, آرایشگری ,اس ام اس های جدید, مسائل زناشوئی, عاشقانه ,عکس فانتزی

عشق گمشده...

اشک از چشمانش فرو میریخت و هیچ کس نمی  دانست پشت این در بسته دخترک شاد و شنگول روزانه شبانگاهان با ماه خود چه خلوتی دارد .و هیچ کس نمی توانست صدای هق هق گریه اوقلب را بشنود.همان قلبی که گوشی تیز داشت و از فاصله های دور صدای ناله خفیف معشوقش را می شنید.ولی معشوق او صدای فریادهای او را نمی توانست بشنود بلکه خود گوشهایش را گرفته بود تا صدایی ،فریادی،آوایی و حقیقتی را نشنودو بلکه هم میشنید و  بی تفاوت می گدشت .صدای گریه قلبی که ازسالها پیش عاشق بودونمی خواست این عشق را خاموش کند ولی می گفت نمی توانم.عشقی که به هنگام وارد قلب او شده بود ولی نابهنگام دستخوش امواج و طوفانهایی شده بود.امواجی که گاه ترس را با خود به همراه داشت و گاه ایمان را .گاه لذت عشق را به همراه داشت وگاه سختی آن را .موجی که آخرین دستاوردش تبدیل عشق به نفرت بود.نفرتی که از شدت عشق و شکستن بی صدای قلب او به وجود آمده بود .بی صداترین شکستنی که حتی معشوق هم نخواست صدای آنرا بشنود .تنها و تنها پژواک صدای آن شکستن در قلب این عاشق آشفته بود .دخترک خیلی با خود کلنجار رفته بود که باز هم او را ببخشد ولی نتوانسته بود ولی ندایی در گوش او نجواکنان می گفت که باز هم او را ببخش.همان کار آسان همیشگی که این بار سخت مینمود.در این تاریکی شب که فقط تاریکی و تنهایی شب همصحبت او بود پس از بسیار کوشش و  سنگ زدن به قلبش با صدای هق هق گریه اش او را را بخشید.باز هم بخشید .،بخشید ونفرینی به جای نگذاشت واین شادی و غم زیبایی به او می بخشید .بخشید و سر به دامان پروردگار خود گداشت.فقط خدایش می دانست که اوهیچگاه عشق را گدایی نکرده بود.ولی "ای خدای من من بخشیده بودم با شرط باز نگشتن شدت عشق و حس دوباره دوست داشتن و دلتنگیش به قلبم.پس چرا به شرط عمل نکردی"این ها را میگقت و چه وحشتی و چه ترسی داشت از دوباره عاشق شدن وادامه عشق.ولی شاید هم بیشتر از آن خوشحال بود از این واقعه.

غلبه بر ترس را هنوز یاد نگرفته بود وخوب میدانست ترس مانع از پیروزی است .ولی عاشق بود.قلب جسور او دیگر ترسو شده بود.از همه چیز می ترسید .ترس از دست دادن،ترس عاشق شدن،ترس فراموش کردن و کم شدن عشقش نسبت به معشوق.ترس ضعیف شدن.،چرا که این عشق او را ضعیف ساخته بود.این عشق هر دوی آنها را فرسوده کرده بود .شکوفایی عشق جای خودش را به فرسودگی داده بود.و بزرگتر از همه این ترس ها ترس جسور شدن دوباره قلبش.ترس از جسارت و لج بازی قلبش.این قلب فشرده اوگاه گاهی لج می کرد و بهانه می آوردولی دخترک جلوی جسارت قلبش را می گرفت ولی این قدرت قلبش روز به روز بیشتر و بیشتر می شود.او دیگر به سختی می توانست با این قدرت پنهان قلبش مقابله کند.خیلی ضعیف شده بود .هیچ سلاحی در دست نداشت.سلاح پر زور عشقش هم در زیرسر کوفت های پیاپی،دیگر له شده بود.،بهانه قوی و قوی تر میشد ".بهانه دیگر دیر است"خیلی دیر.عشق او خاموش شدنی نبود ولی می توانست این عشق را زنده به گور کند و همانطور شعله ور خاکسترش کند .آتش را بدون خاموش کردن یخ کند.     

 

             

دلی تنها

                                                            

از عقربه هایی که بی پروا پیش میرفتند و زمان را پشت سر می گذاشتند  وحشت داشت .عقربه هایی که به لحظه دیگر دیر است نزدیک و نزدیک تر می شدند. ازاین عقربه ها نفرت داشت.می ترسید از جسارت قلبش که هم خود و هم قلب  معشوق را روزی بسوزاند.می ترسید قلبش هق هق کنان و گریان از دوری معشوق بسوزد ولی روی بر گرداند و دیگر دیر است را تکرار کند.میترسید که نا خواسته این عشق به جعبه اشیا گم شده انتقال . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد