ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گاهی اوقات که احساس تنهایی می کنیم و خودمان رادر هیچ جایی از این دنیا یافت نمی کنیم هرچه تلاش
می کنیم به هیچ جایی نمی رسیم.
قصد فریاد می کنیم ولی از بدی روزگار هرچه فریاد می زنیم هیچ کس صدایت را نمی شنود...
و یا هر چه تلاش می کنیم تا خودمان را به دیگران برسانیم نمی توانیم چون هرچه می دویم بعد از چند لحظه
متوجه می شویم که سر جای قبلی خودمان هستیم اصلا شاید عقب تر هم رفته باشیم...
قصد ترک دیار می کنیم ولی متوجه می شویم که اصلا دیاری نداریم که بخواهیم آن را ترک کنیم....
می خواهیم همه چیز را فراموش کنیم ولی چیزی در ذهنمان برای فراموشی نداریم....
قصد دردودل می کنیم ولی کسی را برای دردودل نداریم....
چرا...؟چرا...؟ چرا ما باید صاحب سخت ترین و بدترین درد های روزگار که چیزی جز اینها نیستند باشیم...؟
چرا...؟چرا...؟ چرا ما در چنگال این دردها گرفتار شده ایم...؟